دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند


جان رفت و یار گم شده بر جای جان بماند

از ناخن ار چه سینه کنم، کی برون شود؟


خاری که در دورنه جانم نهان بماند

دنبال یار رفت روان کرد آب چشم


آن رفته باز نامد و اشکم روان بماند

مرهم نکرد ریش مرا پند دوستان


واندر دلم جراحت گفتارشان بماند

ای دیده، ماجرای دل خون شده کنون


با دوستان بگوی که مرا زبان بماند

یک چند هر چه هست بود مست می پرست


دست صلاح در ته رطل گران بماند

گفتم کنم به توبه سبک دستیی، ولی


عمری گذشت و این دل من هم چنان بماند

ما را وداع کرد دل و عقل هر چه بود


الا سر نیاز بر آن آستان بماند

می خواست دوش عذر جفاهای او خیال


صد تیر آه نیم کش اندر کمان بماند

خسرو ز آه گرم بر آتش نهاد نعل


بر هر زمین که از سم اسپش نشان بماند